-شفای سرطانی:
کرامات متعددی از امامزاده بیاد دارد . میگوید در حیاط امامزاده بودم که دیدم عربی از روستاهای دشت عباس دست پسرش را گرفته وارد امامزاده شدند . گوساله ای نیز بهمراه اورده و همانجا سر بریدند . از شفا یافتن پسرش می گفت :سالها بیمار بود به پزشکان متعددی مراجعه کردیم همه میگفتند سرطان است و درمان ند اینکه شبی امامزاده سید اکبر را بخواب دیدم . فرمود فلانی پاشو پسرت به اذن خدا شفا یافته فردا دستش را بگیر و اینجا بیاور . میگوید از خواب بیدار شدم شوقی عجیب سراپایم را فرا گرفته بود دانستم که مورد عنایت امامزاده قرار گرفته ایم
همان لحظه پسرم نیز از خواب بیدار شد و گفت که پدر پدر شفا یافتم گویا به او نیز الهام شده که خوب شده است صبح که شد به قصد زیارت و تشکر از امامزاده به اینجا امدیم...
-هدیه امامزاده :
ایشان همچنین میگوید:چند سال قبل فردی که در استان سمتی داشت با همسرش به زیارت امامزاده سید اکبر امد میگفت چند سال است عروسی کرده ولی هنوز بچه دار نشده اند به او اطمینان دادم که بحرمت زیارتشان حتما امامزاده مرادشان را خواهد داد . سال بعد اتفاقا ایشان را دیدم که با همسرشان و نوزادی در بغل به زیارت امداز امامزاده سید اکبر تشکر می کرد که مرادشان داده و بچه دار شده اند . دو قالی نیز برای حرم اورده بودند....
-جزای نادان:
ازافراد خیر و خوب است.از قدیمها میگفت چند سال قبل از جنگ تحمیلی .:ان سال گندمها رسیده بودند و فصل درو بود چند کمباین نیز از شهرهای دور برای درو امده بودند یکی دو کمباین نیز گندمهای اطراف امامزاده سید اکبر را نیز درو میکردند و راننده های انها شب دیرهنگام برای استراحت به تنها سرپناه اطراف که حرم امامزاده بود می امدند . بعد ازصرف شام نیز برای در امان ماندن بوقت خواب روی پشت بام حرم که اتاقی بیش نبود می رفتند .میگوید:ان شب من نیزروی پشت بام حرم کنار راننده کمباین ها خوابیده بودم که نیمه شب با صدای ارام یکی از انها بیدار شدم گویا قصد قضای حاجت داشت ولی جرات نمی کرد پایین حرم برود اخر سر با وچود نهی زیاد زیاد من همان بالا گوشه بام کار خود را انجام داد.
صبح روز بعد دوباره درو گندم اغاز شد ولی هنوز ساعتی از کار نگذشته بود که دود از کمباین راننده مزبور بلند شدوبسرعت اتش گرفت بطوریکه بکلی سوخت . اینجا بود که من جریان شب قبل را بیاد اوردم و این حادثه را از اعجاز امامزاده دانستم.
-ان سوار تنها:
دریک میهمانی بودم.یکی از حاضران ازقول پدرش تعریف میکرد که :نوجوان بودم با یکی دیگرکه از همین دهلران بود زیر دست بنایی دزفولی به نام استاد حسین به مرمت حرم امامزاده سید اکبر مشغول بودیم .یکی از روزها ظهر شده بود به استاد گفتیم که موقع ناهار است گفت باشد شما بروید دست به کار تدارک ناهار بشوید و سفره را بیندازید من هم میروم برای نماز وضو میگیرم و می ایم . .میگفت ما غذاها را گرم کردیم و سفره را انداختیم اما هر چه انتظار کشیدیم استاد نیامد بناچار من بدنبال وی رفتم اما وی را ندیدم نگران شدم در این حال بودم که صدای ی از پشت امامزاده به گوشم رسید . بطرف صدا رفتم استاد حسین بنا بود که سخت مینالید و گریه میکرد . رفیقم را صدا زدم او نیز امد نزدیک رفتیم او همچنان سخت مینالید با اصرار ما کمی ارام شد . علت گریه اش را پرسیدیم با صدایی لرزان گفت :داشتم وضو میگرفتم که از دور سواری پیدا شد با خود گفتم این دیگر کیست دراین بیابان کاش از این طرف رد میشد و از او میپرسیدم . که ناگاه دیدم سر اسب را بسمت من پیچاند نزدیک شد قامتی رعنا و صورتی نیکو داشت محو او شده بودم که گفت:استا د حسین دست مریضاد خسته نباشی . بر حیرتم افزوده شد این کیست که مرا میشناسدو با زبان و لهجه خودم چنین تشکر کرد خواست برود که مهار اسبش را گرفتم و با اصرار از نام و نشانش پرسیدم وقتی اصرارم را دید گفت که:منم سید اکبر .این را که شنیدم از هوش رفتم . حالا اگر حرفم را قبول ندارید بیایید جای سم اسبش را ببینیدو ما دیدیم و باورمان شد که راست میگوید . ما نیز گریه مانگرفت . عصر چند تن از بزرگان دهلرانی که تعمیر امامزاده به عهده شان بود برای دیدن وضع کار به محل امدند وقتی استاد حسین را با رنگ پریده وچشمان ملتهب دیدند علت را جویا شدند وقتی جریان را شنیدند به حالش غبطه خوردند انها نیز نشستند و مدتی گریه کردند بعد جای سم اسب را با چشم خود دیدند و بوسه زدند...